سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسافر
  •   از تو می نویسم
  • تقدیم به او که حتی دوریش حس زندگی می بخشد،کسی که تپشهای قلبش فاصله ها را

    در هم می نورد و اوج زندگی را قلم می زند.

    کسی که کلامش اهورائی است و سکوت تلخش از مهری شگرف خبر می دهد.

    نگاهش به فروغ خداوندی شبیه است و نجابتش از خورشید سر چشمه می گیرد.

    باز از تو می نویسم،توئی که چراغ زندگی را روشن نمودی و در قعر نا امیدی-

    اوج صفا را معنی کردی.

    من از تو می گویم:

    از نیلوفر وحشی،زنبق های وحشی،یاس کبود،اطلسیهای سفید،

    از تو غریب آشنا،از سینه ای چاک ،عشقی آتشین و پاک.

    نگو که با یاس های صورتی نسبتی نداری،با اقاقی ها همسایه نبودی و با آوای-

    نم باران بر کویر حسرت دلم نباریدی و با دم مسیحائی بر کالبد بی روحم ندمیدی.

    ای مقدس،ای دریائی،آبی بیکران وفا،در قله،ای مغرور سر فراز...

    من زیباترین کلماتم را در گلدانی کاشته ام،هر شب با احساسم آبیاری می کنم و-

    منتظرم تو بر گردی تا با هزارو یک عشق تقدیمت کنم،پاک وبی ریا،ساده ولی زیبا

    پس بیادم باش و فراموشم مکن.



  • نویسنده: فاطمه یوسف زاده(پنج شنبه 85/10/21 ساعت 10:53 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   دریچه.......
  • دریچه چشمانم را بر روی هر چه دوست می دارم
    لحظه لحظه می بندم
    تا شاید آینده ام را در آن آسمان سپید نظاره کنم
    اما ناگهان؛
    پلکهای بسته ام با مرواریدهای سپید گشوده می شود
    و

    رویاهای سپیدم را ویران می کند



  • نویسنده: فاطمه یوسف زاده(چهارشنبه 85/10/20 ساعت 1:9 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   غول بی رحم عقل
  • می خواهم عشقت در دل بمیرد

    می خواهم تا دیگر، در سر، یادت پایان گیرد

    چه دعوایی بود... عقل داد می کشید و دل آروم آروم اشک می ریخت.هیچی نظر عقل رو عوض نمی کرد حتی شفافی اشک های دل،چون تصمیمش رو گرفته بود !!! یه پاک کن بزرگ برداشته بود و می خواست اون اسم رو از توی دفتر خاطرات حافظه پاک کنه.

    عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی خیلی زود ما رو فراموش کرد؟

    دل اشک ریختنش شدت گرفت

    عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی چه بی رحمانه تو رو شکست؟

    دل می گفت: اشکالی نداره، می بخشمش!

    عقل عصبانی تر داد زد و گفت: چند بار؟ بخشش حدی داره!!

    ولی دل دست عقل رو گرفته بود و نمی گذاشت که عقل به طرف اون دفتر خاطرات بره.

    عقل گفت: به خاطر خودت اجازه بده اون اسم رو از توی اون دفتر خاطرات حافظه پاک کنم و دل رو به گوشه ای هُل داد.

    بالاخره اون اسم رو توی اون دفتر پیدا کرد ولی هر چی با پاک کن روش کشید حتی کم رنگ هم نشد...! این چه جوهری بود که باهاش اون اسم رو نوشته بودند؟؟!!!

    کم کم اون اسم داشت کم رنگ می شد. عقل فکر کرد داره معجزه می شه، آره شاید معجزه بود چون اون اسم خود به خود داشت کم رنگ تر و کم رنگ تر می شد تا بالاخره اون اسم از توی دفتر خاطرات حافظه محو شد...

    عقل از اینکه موفق شده و به خواستش رسیده خوشحال به طرف دل رفت اما هرچی صداش زد دل جواب نداد... آره دل مرده بود اما به چه قیمتی؟؟ به قیمت اینکه عقل به خواستش رسیده؟؟؟!!!!

    اینجوریه که عقل به یه غول بی رحم تبدیل شده و دل به یه مظلوم که هیچ کس حرفش رو گوش نمی کنه....

    کسی که دلش بمیره باز هم آدم زنده محسوب می شه؟ ما ای که خیلی راحت دل دیگران رو می شکنیم فقط یه فرقی با قاتل داریم، اونم عرضه ایه که قاتل داره و بلده حداقل یه آلت قتلانه دستش بگیره...



  • نویسنده: فاطمه یوسف زاده(پنج شنبه 85/10/14 ساعت 10:15 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   دلتنگییییییییی


  • نویسنده: فاطمه یوسف زاده(چهارشنبه 85/10/13 ساعت 10:47 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   انتظار........


  • نویسنده: فاطمه یوسف زاده(سه شنبه 85/10/12 ساعت 1:0 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   انتخاب عشق
  • آهو خیلی خوشگل بود. یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
    آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
    پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.


    شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
    حاکم پرسید: علت طلاق؟
    آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
    حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی.
    حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
    الاغ گفت: آره.
    حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
    الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
    حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
    نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
    نتیجه گیری عاشقانه: مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.



  • نویسنده: فاطمه یوسف زاده(سه شنبه 85/10/5 ساعت 8:36 صبح)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • روزهای گذشته
    مسافر
    خدایا...............................
    شهوت بوسیدن
    [عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 9113
    بازدید امروز : 3
    بازدید دیروز : 2
  •   مطالب بایگانی شده

  • آذرماه
    دی ماه
    بهمن ماه

  •   درباره من

  • مسافر
    فاطمه یوسف زاده

  •   لوگوی وبلاگ من

  • مسافر

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی


  •   آهنگ وبلاگ من